نرمافزارهای سیاست
مفهوم و معنای تثوری و دکترین
واژه «تئوری» از اصطلاح لاتین «تئوریا» (Theoria) اقتباس شده که آن هم از ریشهی یونانی "Theôreme" به معنای مشاهده، مداقه و دیده وری هوشمندانه است. در قرن سیزدهم میلادی از این اسم صفت «تئوریک» را بر پایهی لاتین "Theoricus" و یونانی "Theorikos" ساختند؛ سپس، در نیمهی قرن شانزدهم اسم "Theoricien" را به روند Mathematicien" " ابداع کردند و در سال 1721 صفت "Théoretique" را نیز بدان افزودند. تا قرن هجدهم کاربرد این واژه رواج چندانی نداشته است و در این قرن نیز آن را بیشتر به معنای «تسلسل» از زبان یونانی اقتباس کردند.از قرن هجدهم تاکنون، اصطلاح تئوری به معاین متفاوت توسط اندیشهورزان متعدد به کار رفته است. به طور ساده و عام «تئوری» را، که در اصل یونانی و لاتین به معنای دیدهوری، مشاهده و مداقه است، از عمل و فرضیّه (هیپوتز) متمایز میکنند و آن را مرادف با «مجموعهای از معرفت تعمیم یافته و توضیح جنبههای متعدد واقعیت پدیده های علمی طبیعت یا جامعه به کار میبرند، (1) در حوز سیاست مانند: دینسالاری، تکسالاری، گروهسالاری، بهینسالاری، پولسالار و ... .
در مباحث سیاسی، اصطلاح «دکترین» اغلب به توازی «تئوری» به کار میرود. امروزه از برکت رسانههای جمعی بسیاری از واژگان «خواص» به زبان «عوام» نیز نشسته است، بدون این که به درستی به درونمایهی آن واژگان و کاربرد آنها پی برده باشند. «تئوری» و «دکترین» از اصطلاحاتی است که نه تنها در محافل «روشنفکری» بلکه در مجالس «غیر روشنفکری» یا «تاریک فکری» راه یافته، بدون این که با باریک فکری به کُنه آنها پی ببرند.
شایسته است که حد تئوری (نظریه) را از دکترین (عقیده و مکتب) دقیقاً بازشناخت: برای تدوین یک تئوری میبایستی تحقیقات علمی به عمل آید؛ زیرا که هر تئوری توضیح مجموعهای از پدیدههایی است که به نحوی از انحاء با هم در ارتباط میباشند. تئوری کوششی است برای تعمیم انتزاعی (معرفتی) یافتههای پژوهشی در زمینهی مشخص. (2)
در علوم انسانی، همانند سایر علوم، اقدام اولیهی ذهنی نخست از دریافت حسی پدیدهی جامعوی آغازیده به تأمل، تعمّق و تعمیم درباره آنها میانجامد؛ معرفت پیوسته از طریق نوسان دایم بین دیدهوری، اندیشهوری، فرضیهسازی و اثبات آن از طریق تجربه بارور میشود. مرتن تئوریها را از نظر زمانی- تاریخی به دو نوع تقسیم میکند: 1. دراز برد، مانند مراحل سه گانه اوگوست کنت در تکوین منطق انسانی؛ یا مراحل ششگانه کارل مارکس در تحول شیوه تولید و مناسبات تولیدی، 2. میان برد، مانند: مطالعات ایستا و پویای کنتی، و مبارزات طبقاتی و انقلاب مارکسی.
دیدهوری و اندیشهورزی در سیاست و کارکرد دولت بیشتر روی وقایع گذشته و رویدادهای دورهای تکیه میکند و بیشتر به شکل فلسفه و تاریخ بروز مینماید، به طوری که دورکیم میگفت: «جامعهشناسی بازگویی تاریخ است به نوع دیگر.»
بدون تئوریهای توضیحی، زندگی جامعوی از مرحله عملزدگی (آمپیریک) یا به معنایی، غریزی فراتر نمیرود. امکان درک شرایط دوروبر ما، فهم کارکرد نهادها و نیازمندیهای ما و تعمیم آنها برای آینده، در نتیجه: برنامهریزی (بازسازی شرایط آینده و دخالت ارادی در روند آنها) میسّر نمیشود و ما از هر نظام مرجعی، الگوبرداری و تصمیم و ترویج الگوها در مکان و زمان، محروم شده، به ایستایی همهجانبه، دگرگون ناپذیری و بیچارهگی تن میدهیم.
لوى برول (3) ضمن تحقیق مردمشناسیک، از یک فرد بدوی دربارهی عقایدش پرسوجو میکرد. مرد پاسخ داد: «ما دقیقاً نمیدانیم به چه عقیده داریم ولی احساس میکنیم که میترسیم.» در پی عدم انباشت اطلاعات (معرفت) و برقراری ارتباط منطقی (نه جادویی) بین پدیدهها و نتیجهگیری از آنها فرد بدوی (و کسانی که بدویوار بازتاب نشان میدهند) به ترسیدن خود ادامه میدهد و چارهای نمیجوید. در صورتی که فرض بر این است که شخص متمدن با احساس نیازها، ناراحتیها و نامتعادلیها و مشاهده آنها در میان همگنان خویش، میکوشد ریشهیابی کند (به علل آن در گذشته بنگرد) و پس از درک علتها (این مرحله بیشتر کاربرد معرفت و تولید دانش یا «پراکسیس» است) است در پی چاره برآید و اگر توانایی داشت یافتههای ذهنی خود را به اجرا گزارد.
ژ، فرّرو(4) تمدن را «مبارزه دائمی علیه ترس» تعریف میکرد. اما با تعمیم در یافتههای خودمان به دیگران و پیدا کردن همدرد قوت قلب مییابیم و اندیشناکی و دلهرهی ما آرام میگیرد؛ زیرا که متوجه میشویم که «ترس» ما جامعه شمول است و پدیدههای جامعوی، همانند پدیدههای طبیعی، دارای راز و رمز ویژهی خود میباشند. بنابراین، تئوریهای جامعوی- سیاسی نیز بخشی از دانش و دانایی محسوب میشوند که میتوانند ما را برای ترسزدایی و چارهجویی توانا سازند.
برای سیاستورزان تئوریها این امکان را میدهند که آنان بتوانند سریعاً تجارب گذشته را در قالبهای ویژه دریابند و از برکت انواع و اشکال دستهشدهی آنها بتوانند بین تجارب دیروز و امروز رابطهای برقرار کنند و احیاناً راستای آینده را، حداقل بر پایه شرایط پیشبینیپذیر (کنژونکتور) معین سازند. «گفتار درباره تاریخ جهان» بوسوئه و «مراحل سه گانه» اوگوست کنت، ادوار ششگانه تحول خطی مارکس (کمون اولیه، بردگی، سرواژ یا فئودالیته، کاپیتالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم) از این قبیل میتوانند باشند. تئوری دورکیم درباره تقسیم کار، تحول حقوق، گذر از تنبیه بدنی (تعذیب) به تأدیب یا پرداخت جریمه (کفاره) نیز در راستای نوع نخست قرار میگیرند.
تئوریهای سیاسی، به عنوان فرهنگ سیاسی، روشنگر کنش سیاسی هستند و هموارگر راه سیاستورزی، و حتی سیاستبازی محسوب میشوند. سیاستورزان، سیاستبازان و سیاستمدارانی که «تاریخ سیاسی» خودی و بیگانه را به درستی نشناسند و خود را به انواع تئوریهای سیاسی مجهز نسازند گویی کوروار و بیفرهنگ در وادی تاریک سیاست ره میسپارند. بدون در دست داشتن پیشینهی سیاسی، به عنوان «قطبنما»، امکان ره گم کردن و کژ راهه رفتن، در نتیجه: ناکامی و درماندگی... بسیار و شانس موفقیت اتفاقی اندک است.
دکترین یا مکاتب عقیدتی
این اصطلاح در قرن دوازدهم میلادی از واژهی لاتین «دکترینا» به معنای (تعلیمات) یا «آموزه» اقتباس شده و تا قرن هفدهم به همین مفهوم به کار میرفته است. فعل "endoctriner" که امروزه بیشتر به معنای «القاء عقیده» است و در آن زمان معادل با «تعلیم» بوده است. در قرن چهاردهم اسم فاعل «دکترینر» (Doctrinaire) به معنای «معلم» را از همین ریشه ساختند. اصطلاح «دکتر» (" docteur" فرانسوی و "doctor" انگلیسی)، که امروزه وارد تمام زبانهای رایج شده است، بازماندهای است از نظام مکتبداری کلیسایی که اکنون در مدارج علمی و غیردینی نیز معمول گشته و مبین «درجه اجتهاد» میباشد؛ اعم از این که بار لاهوتی یا ناسوتی داشته باشد.در برگردان اصطلاح «دکترین» به فارسی ما به جای «تعلیمات» جایگاه آن، یعنی «مکتب» را در مفهوم غیردینی، به کار میبریم و اصطلاح «مکتبی» را در برابر اسم مفعول "endoctrine"میپذیریم.
برخلاف «تئوری»، یک «دکترین» یا مکتب سیاسی، الزاماً به گذشته تکیه ندارد بلکه بیشتر از حال نشأت میگیرد و به آینده پل میزند، در نتیجه، به تبع اصطلاح مرتنی «کوتاه برد» میباشد و متکی به خِرَد است. مکتب اصولاً «هنجاری» است و ملزم به رعایت «روایی»ها و احتراز از «ناروایی»هاست. بدینسان، مکتب، همانند «مشرب»، کانون تعلیمات یا «آبشخور»ی است که «مکتبی» در طی زمان معینی، در آن «غوطه» میخورد؛ چون غسل تعمید (5) درون و برون خود را از نارواییها غیرمکتبی میپالاید و همهی رواییهای مکتب مطلوب را بیچون و چرا، در جان و دل مینشاند و از شراب «مشرب» خویش دلخوش و سرزنده... میشود. اینان، چون «بنایّان آزاده» (فراماسون)ها «حال» را مانند پایگاه پرتاب به سوی آینده میانگارند و پیوسته در رؤیای آیندهی خویش میزیند و حال، قال و مال را در خدمت آن مینهند. «مکتبها» و «مشرب»های سیاسی میکوشند از طریق پیشگوییها و پیشبینیها دست در وراء سوی آینده فرو برند و تصویر و تصوّر یک «جامعه بهین» و روزگار بهشتین را از ابهام و اوهام بیرون کشند. اینان برای زیستن در جامعه بهین» پیش شرط تعیین میکنند، مقررات رهرویی میآموزند و سالکان را به کوشش و شکیبایی و بردباری، بردن بار مکتب، پند میدهند.
در فراشد سیاسی، نقش مکاتب کمتر از نظریهها (تئوریها) نیست؛ هر دو برای عمل آگاهانه و بهبود وضع موجود و ساختن دنیای بهتر ضرورت اساسی دارند. بدون نظریه یا «تئوری» کنش سیاسی، که الزاماً در راستای آینده قرار دارد، از شالودهی خرد خردمندان گذشته محروم میماند. بدون «مکتب» یک حرکت شتابنده و توفندهی مردمی به یک شورش یا خیزش کور تبدیل شده، به بیراهه میرود و امید دگرگونی و ساختن یک دنیای «مطلوب» را در دلها میپژمراند.
احتمالاً، یکی از نکات افتراق هگل با شاگردش مارکس در اصل یا فرع پنداشتن «اندیشه» نهفته است: به نظر هگل «ایده» به ماده جان میبخشد و بر آن حکومت میراند؛ در صورتی که مارکس معتقد بود که این شرایط زیستی است که نحوهی «ایده» و اندیشهی ما را تعیین و تبیین میکنند. ایده بازتاب زندگی است نه جوهر و محرّک آن.
مطالعه، مشاهده و تجارب قرن اخیر نشان داد که هر دو موضع تک سوگرایانه (مونیستیک) و تندروانه است. انسان در آن واحد یک موجود سازنده (فابر) و اندیشنده (ساپینز) میباشد. از سویی، ساختارهای ذهنی و ساختارهای مادی (نرمافزارها و سختافزارها) از هم جداناپذیر میباشند و متمایز تصور کردن آنها فقط یک «ورزش» ذهنی است نه واقعیت عملی، از سوی دیگر، موضع برخی از پندارورزان چند بعدی است، مثلاً: مارکس آثار خود را به دو تئوری اساسی «ماتریالیسم تاریخی» (مطالعه تولید مادی در جریان تاریخ) و «ماتریالیسم دیالتیک» (تولید دانش و معرفت در جریان تاریخ) مبتنی ساخته و از آن «راستای تاریخ» را نتیجه گرفت. وی در تعمیم شرایط قرن نوزدهم به آینده، آن هم فقط با دیدهوری محدود زندگی رقّتبار گروهی از کارگران نساجی و تداوم فراشد انقلابات فرانسه به ویژه «کمون پاریس»، در آیندهی همهی کشورهای صنعتی، بدون توجه به نقش دولت، به ویژه در انگلستان، مکتب سیاسی آیندهنگر و «دورانساز» خود را تدوین کرد و «راه رهایی از استثمار» و برپایی حکومت اکثریت مردم را به نام «طبقه پرولتاریا»، از طریق انقلابات پرخاشگرانه و حذف وجود سرمایهداران و «غصب دولت»، ارائه نمود. وی با اقتباس پندار «مبارزه طبقاتی» از بابف (Babeuf) و اندیشهی «دیکتاتوری پرولتاریا» از بلانکی (Blanqui) پرخاش جامعتی (در مقیاس ملّی- کشوری) را جنبهی نهادی داد و آن را گریزناپذیر، محتوم، سرشتی... و بخشی از «تنازع بقا» نمایاند. اگر مارکس در اواخر عمرش آشکارا اعلام میکرد که «من مارکسیست نیستم»؛ ولی پیروان او، به فاصله قریب نیم قرن، «مارکسیسم» را به عنوان یک مکتب حزبی و ابزار حکومتی اعتلا داده، خود به خدّامی این معبد و مکتب جدید جهانشمول پرداختند.
خطرات دکترینها، یا مکاتب سیاسی
اگر بنا باشد که کنش سیاسی بر روی نظریهای یا یک مکتب سیاسی تکیه نکند و از آنها الهام نگیرد و تنها به عمل گرایی و «پراتیک انقلابی» بسنده کند باید در انتظار فرجام ناگواری باشد. ناگوارتر و بدفرجامتر از آن هنگامی است که کنش سیاسی از یک مکتب متعصب کور، سرشار از بار عاطفی منبعث شود. در مقایسه با کنش مکتبی بیچونوچرا، امکان انعطافپذیری کنش متکی به «عمل» زیاد و ادعا و تمنیاتش محدود است. روحیهی مکتبی اغلب با شوریدهگی و شیدایی همراه میباشد که برخی آن را به «فاناتیسم»(6) تعبیر میکنند. مکتبیها به سهولت شیدای عقیده و ایمان خویش شده، واقعیتهای روانی- اقتصادی و جامعوی را نادیده میگیرند؛ از تحلیل و تأمل میگریزند و به تقدیس و تعبّد میگرایند و میکوشند که سرشت انسان را، طبق الگوهای خود، دگرگون سازند. پیرو چنین نیّت «مکتبوندی» و تعصبگرایانه جبّاریت پدید میآید و حکومت مبتنی بر زور، جبر و تابعیت اجباری رواج مییابد. دولتورز مکتبوند گوشش نسبت به ناله و زاری درماندگان ناشنوا و نسبت به شکنجه و آزار تنی و روانی مکتب گریزان نابینا میگردد، به گونهای که گویی مرکز احساس عاطفی و همبستگی انسانی وی کرخت شده و ناکار گشته است. از دیدگاه مکتبوند، انسان برای مکتب ساخته شده است نه مکتب برای انسان! در نتیجه: انسان باید خود را با مکتب منطبق سازد نه مکتب با نیازهای انسانی و جامعوی!نظریهها و مکتبهای سیاسی اگر به صورت «نرم افزار دولتورزی» به عنوان «خادم» به خدمت گرفته شوند سودمند میتوانند باشند. ولی اگر آنها غایت بیچون و چرا تلقی گشته، همانند «مخدوم» نسبت به مردم نقش اربابی اعمال کنند و همانند نرمافزارهای دینی» واجبالرّعایه شمرده شوند، عاقبت خوشی را، حداقل در این جهان، نمیتوانند نوید دهند؛ زیرا که به سبب سترونی ذهنی، مکتبوند باورهای خود را حقیقت مطلق و مقدّس میپندارد و به هر بهایی بوده باشد میکوشد همه را به کیش و کسوت خویش درآورد و الگوی رفتاری و پنداری خود را به «دیگران» نیز بپذیراند؛ غافل از این که واقعیت جامعوی، به عنوان یک رویداد وقوع یابنده، پیوسته دگرگونپذیر است و از «حقیقت مطلق و مقدس، همه زمانی، همه مکانی و همهگانی مبّراست.»
رویدادها و پدیدههای جامعوی از عناصر تاریخ محسوب میشوند و پیوسته دستخوش تغییر و تبدّل هستند؛ به ویژه در زمان ما، در پی تشدید مبادلات اطلاعات و انتقالانت شتاب فزایندهای یافتهاند. ایستایی جوامع و معیارهای ازلی و ابدی به قرون گذشته تعلق دارند و جزو «عهد عتیق» معلّق و معوّق انگاشته میشوند. در «عصر جدید» پویایی توفنده به سرعت همهجا و همهکس را در بر میگیرد؛ حتی اگر در دل جنگلهای آمازونی در برزیل پنهان شده یا پناه گرفته باشند! اگر در سال 1356 دولتمردان جهان میدانستند که در سالهای 1357، 1358، 1359... چه وقایعی اتفاق میافتد، از خیلی حوادث ناگوار میتوانستند پیشگیری کنند. اگر چائوشسکو، رئیس جمهور رومانی، میدانست در بازگشت از سفر ایران چه سرنوشتی در انتظار او است شاید هرگز از ایران دل نمیکند! اگر هونیکر، رهبر اسبق و زندانی کنونی آلمان شرقی، میدانست که در پی گریز دستهجمعی جوانان از «بهشت کارگران» چه وقایعی در مقیاس قاره اروپا و بازتاب آن در شرق و غرب روی میدهد، شاید امروز جهان چهره دیگر داشت و هنوز «پرده آهنین» و «دیوار سیمانی برلن» برجا بودند. آنانی که ادعا میکنند سو و سمت تاریخ را میشناسند و به یاری چراغ فلان نظریه و بهمان مکتب آینده را به روشنی میبینند بیشتر از باور و ایمانی دم میزنند تا از یک خاستگاه علمی «آیندهنگرانه». در پی فشارِ دگرگونیهایِ گریزناپذیر است که نظریهها و مکتبها ناچار به بازسازی یا نوسازی خود میشوند. یا کلاً از صفحه روزگار نابود گشته جای خود را به نظریّهها و مکاتب دیگر میدهند. (7)
قرن حاضر، بزرگترین جنایتها را در مقیاسی چند ملیتی یا حتی قارهای، کسانی مرتکب شدهاند که مدّعی بودهاند که به جای «تعبیر تاریخ» میخواهند آن را «تغییر» دهند یا متوقف سازند! انعطافناپذیری، تعصب و سرسختی هرگز جای چارهیابیهای هوشمندانه را نمیدهد.
سازندگان مکاتب بزرگ سیاسی، اغلب آدمهای فروتن، رئوف و انسان دوستی بودهاند که به خاطر رستگاری و نیکبختی بشریت سختیها را به خود هموار داشته، به رغم روزگار، اندیشهها و تمنیّات آرمانی خود را مدوّن کرده، به عنوان یک تصویر و تصور (الگوی پنداری به شیوهی وبر) ذهنی از زندگی و جامعه ارائه دادهاند؛ ولی در عمل «سالکان» ایشان با سادهاندیشی «مدلهای آرمانی و تصوّری» را با الگوهای عملی و واقعی (وقوع یابنده) عوضی گرفتند و بدانها معنا و مفهوم ابدی و ازلی بخشیده، از آنها نتایج تحققی و اجراپذیری بیرون کشیدند. غافل از این که هر چیز اندیشیده الزاماً عملی و تحققی نیست؛ حتی اگر میلیونها نفر جویندگان «ناکجا آباد» و «ارض موعود» دل بدانها بندند و رأی به «حقانیت» آنها دهند.
در نیمهی دوم قرن نوزدهم، کنت دوگوبینو ایران ستا، برای این که سری در میان سران برافرازد، به هنگام نوشتن یک رساله مردم شناسیک تطبیقی، به استناد شواهد عینی و استنباطات ذهنی محدود، مدعی برتری نژاد آریایی شد. در کمتر از نیم قرن، نظریهی گوبینو به مکتب نژادپرستی هیتلر و همپالکان وی تبدیل گردید و جهان آباد را در خون و آتش غوطهور ساخت؛ در صورتی که نظریهی برتری نژادی یا قومی بهاندازهی تاریخ قدمت داشت.
ژورژ سورل، یک مورخ توانا، سرسخت و زنمردهای بیش نبود؛ ولی، بعد از مرگش، موسولینی او را به عنوان ملهم و مرشد پذیرفت، در نتیجه: این دانشور معصوم را از وراء سوی گور، نظراً بر حادثه آفرینیهای خونبار فاشیسم، و سپس نازیسم، به دستیاری فرزانگانی نظیر پارتو و وبر، غسل تعمید داد!
بالاخره، این ستیز و مبارزهگری طبقهزدا که تا اواخر دههی هشتاد جهان آباد را به دو بلوک متخاصم تقسیم میکرد ظاهراً نتیجهی فکر و عمل یک یهودی سرگردان، گریزان از میهن خویش، نشسته در کوی فقیران لندن بود. مارکس در آرزوی رهایی انسان رنجیده (پرولتاریا) از یوغ استثمار قرن نوزدهمی، تمام استعداد خارقالعاده خود را، با تحمل فقر و مسکنت فراوان، به کار برد تا ریشههای درد را بشکافد و طرح نویی در قالب «سوسیالیسم علمی» برای مقابله با انواع سوسیالیسمهای «غیرعلمی» ارائه دهد. قریب سی و پنج سال بعد از مرگ مارکس، رهبران شوریده و شتابندهای مانند لنین، و سپس استالین مدل « ناکجا آباد» مارکس را که برای دنیای صنعتی پیشرفته تنظیم شده بود در مزارع یخ بسته روسیهی تزاری به دست مشتی «موژیک» (روستاییان روسی) پس مانده از معرفت و فرهنگ، به بهای کشتارهای بیامان انسان و حیوان به کار بستند و «نمونهی مرجعی» برای پولپوتهای زمان ما به میراث گذاشتند!
اگر به مدت هفتاد و اندی سال بنیانگذاران معصومی مانند مارکس، انگلس، پلخانف، کائوتسکی، روزا لوکزامبورگ ... نامور گشته پیکرههای آنان زینتبخش صحنهها شد به خاطر فاناتیسم و مکتبگرایی میراثخواران آنان بوده است. با اندکی یاری بخت (یا فرّ ایزدی!) ممکن است متعصبترین، یعنی سادهلوحترین و بیمایهترین افراد، بتوانند روزی بر ویرانهها و کشتارگاههای انسانی حکومت برانند و روان ماکس وبر را از برکت «کاریسما»ی خود در آرامگاهش شاد گردانند.
کسانی که دل به مکتب میدهند و مکتبی میشوند پیوسته میخواهند که باورهای خود را، همانند اعتقادات دینی، بیچون وچرا و خللناپذیر، به دیگران تحمیل کنند و با کاربرد شیوهی القاء عقیده، شرطی کردن، مغز شوری و تکرار مکرّر، میخواهند که انسان نو، انسان «طراز نوین» مکتبی و ایثارگر بار آورند. اینان فراموش میکنند که تجربه پاولوف، و اخیراً اسکینر، تنها محدود به سگ و اردک نیست، بلکه همهی پستانداران، از جمله انسان را نیز میتواند شامل شود. تنها تفاوت احتمالی این است که در مورد انسان بین احساس، ادراک و بازتاب ممکن است تأخیر به وجود آید حتی اگر هفتاد سال بعد بوده باشد.
پرخاش و خشونت مکتبی و شرایط موجود
ایدهئولوژیهایی که در قالب دولتی یا حزبی (سیاسی) موجب کشتار شدهاند از زمان سرکوب فاشیسم و نازیسم تاکنون رو به ضعف نهاده با فروپاشی لنینیسم- استالنینیسم در قارهای اروپا در حال زبونی و زوال است. ولی چنان که قبلاً اشاره شده، ایدهئولوژی نیز «تاب مستوری ندارد. در ار بندی سر از روزن برآرد»!به رغم تحولات شگرف اروپا در آستانه سال دو هزار، در کشورهای برمه، چین، عراق، کوبا... گویی چرخ به همان روند نیمهی نخست قرن بیستم میچرخد! ایدهئولوژیهای ناموفق و ناکام در اروپا، در برخی از کشورهای آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین، در جامه نو و ساز نو، ولی نوای کهنه خودنمایی کرده، اندر کار هستند و به یمن کنش و بینش سیاسی برخی از کارگذاران دولتی، روان بانیان مکاتب ابر نژادی، ابر طبقهای و ابرکیشی را شاد میگردانند.
در این مورد یک پرسش جامعهشناسیک طرح میشود که چرا مکاتبی که قصد داشتند انسانیت را از یوغ بدخیمان و دژخیمان رهایی بخشند و انسانها را تبخور و قرین آسایش کنند در عمل آنان را، اگر نه به شوربختی، بلکه به شومبختی مبتلا میکنند و کشتار بیگناهان را به نام «دین، ایمان، اعتقاد...» برای تقدیس حزب، طبقه، نژاد، دولت و منابع عام، مشروع و قانونی جلوه میدهند؟
چهگونه و در چه شرایطی پندار آرمانگرایان به قیچی مشاطهگری، تیغ دلاکی و تازیانه تأدیب تبدیل میشوند. مسأله نوعکشی، رقیبافکنی و طبقهزدایی تنها محدود به حوزهی عملیات ایدهئولوژیهای سیاسی نیست، بلکه در باورهای کیشی نیز، که اخلاقاً بنیادش بر برادری، مهرورزی، خشم و ستمزدایی است، عملاً به انواع و اشکال باورنکردنیِ پرخاش و خشونتهای فردی و جمعی تظاهر کرده و هنوز هم از ایرلند شمالی گرفته تا آفریقای جنوبی و هند... ادامه دارد.
چنین پیداست که حتی پرخاشگری سرشتی یا جامعوی، در جریان دفاع از حریم فضایی یا ذهنی و تعریض و تعمیم آن، حتی از خلال مکتب نوعدوستی و رهاییبخش نیز به نوعآزاری و ستم متقابل و امحاء «رقیبا» میانجامد. در شرایط معمولی، این گونه پرخاشها منفعل میمانند و خودنمایی نمیکنند؛ مگر روزی که شرایط اقتضا کند. بدآنگاه، در زیر پوست هر گوسفندی به سهولت گرگی را میتوان یافت. اگر بنا باشد شرایط مربوط به ساختار جمعیتی، اقتصادی، جامعوی- روانی و سیاسی زمینه را برای نوعکشی و نوعآزاری مهیا نسازند احتمال این که نظریهها و مکاتب بتوانند به تنهایی یک موج پرخاش یا «حمام خون» به راه اندازند، بعید به نظر میرسد. حادثه دلخراش خودکشی جمعیِ مشتی از ناکامان جامعه در «گایانه» (جزیرهای در آمریکای مرکزی) به رهبری یک دینور سودجو و روان نژند، از موارد استثنایی است.
تجربه نشان داده است که مبلغان و داعیان نظریهها و مکاتب با ارزیابی موقعیت، ناچار شدهاند، برای مدتی، خود را با روحیه زمان سازگار سازند و سپس، در شرایط مناسب، کوشیدهاند زمان را، به لطایفالحیل، با روحیه، باور و درونمایه فرهنگی خود سازگار گردانند.
اگر تاریخ در جریان «شدن» از سویی مکتبزاست، از سوی دیگر، مکتبزدا نیز میباشد. در جریان بزرگداشت دویستمین سالگرد انقلاب کبیر فرانسه بسیاری از روشنفکران، و نیز مردم عادی، از کردار اجداد انقلابی و مکتبی خود ناخشنود، حتی شرمگین بودند؛ به گونهای که، در یک دادگاه تمثیلی (تئاتر)، به کارگردانی روبر حسین، به بیگناهی و در نتیجه به برائت لویی شانزدهم، رأی دادند.
مکتبیهای نازی خیلی زود به کیفر اعمال خود رسیدند. پیروزی در جنگ به مکتبیهای سوسیو- استالینیسم فرصت داد که به مدت قریب نیم قرن نام و کار خود را از داوری و خشم مردم شوروی پنهان دارند، ولی سرانجام، فرصت پردهداریها فرا رسید و ندای خروشچف در وجود گورباچف طنین دیگری یافت و از قربانیان استالین اعاده حیثیت بعمل آمد... اگر در دههی بیستم قرن حاضر، مکتبسازی و مکتبگرایی مُد روز بود، در دههی پایانی قرن بیستم، «فراشد مکتبزدایی و مکتبگریزی» در اروپای شرقی و شوروی پدید آمد و به سرعت شتاب گرفت و در اندک مدتی مکتبیهای دو آتشه از حرارت افتادند و بسیاری از آنان از کردهی خویش پشیمان گشتند. در آستانه قرن بیستویکم، کسانی که بیلان پرخاش و خشونت انسانهای به اصطلاح «متمدن» را در پیشرفتهترین قارهی جهان بررسی خواهند کرد، احتمالاً از میراث اجداد مکتبی خویش اگر شرمگین نباشند حداقل سرفراز نخواهند بود.
پینوشتها:
1- M. Rosenthal and P. Yudin A Dictionary of Philosophy, Progress Publishers, Moscow, 1967, P. 366.
2- A. Vincent, Theories of the State, Ed. Basil Blakwell, p.40 G. Britain.
3- Lévy Brhul
4- G. Ferrero
5- تعمید به معنای استحکام و استواری است که از ریشه ثلاثی «عمد» بر وزن تفعیل ساخته شده است، از ترکیبات دیگر آن عمود و عماد رایجتر میباشد.
6- فاناتیسم به معنای «الهام خدائی» از واژه «فانو م» معادل با «معبد» اقتباس شده، سپس به تعصب در عقیده به کار رفته است. با توجه به این که در زبان عربی «عقیده» از «عقد» به معنای «گره خوردن» است، در نتیجه: گره «عقیدهوندی» عقدهای را به دشواری میتوان گشود!
7- وجود اجتهاد در مذهب شیعه نیز برای پاسخگویی به ضروریات دگرگونی است.
شیخاوندی، داور: (1393)، جامعهشناسی سیاسی شناخت دولت، تهران: نشر قطره، چاپ دوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}